کاش...

کاش میشد سرزمین عشق را

 

در میان گامها تقسیم کرد

 

کاش میشد با نگاه شاپرک

 

عشق را بر آسمان تفهیم کرد

 

کاش میشد با دو چشم عاطفه

 

قلب سرد آسمان را ناز کرد

 

کاش میشد با پری از برگ یاس

 

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

 

کاش میشد با نسیم شامگاه

 

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد

 

کاش میشد با خزان قلب ها

 

مثل دشمن، عاشقانه جنگ کرد

 

کاش میشد در سکوت دشت شب

 

ناله غمگین باران را شنید

 

بعد دست قطره هایش را گرفت

 

تا بهار آرزو ها پر کشید

 

کاش میشد مثل یک حس لطیف

 

لا به لای آسمان پر نور شد

 

کاش میشد چادر شب را کشید

 

از نقاب شوم ظلمت دور شد

 

کاش میشد از میان ژاله ها

 

جرعه ای از مهربانی را چشید

 

در جواب خوبها جان هدیه داد

 

سختی و نامهربانی را ندید

 

کاش میشد با محبت خانه ساخت

 

یک اطاقش را به مروارید داد

 

کاش میشد آسمان مهر را

 

خانه کرد و به گل خورشید داد

 

کاش میشد بر تمام مردمان

 

پیشوند نام انسان را گذاشت

 

کاش میشد که دلی را شاد کرد

 

بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت

 

کاش میشد در ستاره غرق شد

 

در نگاهش عاشقانه تاب خورد

 

کاش میشد مثل قوهای سپید

 

کاش میشد جای اشعار بلند

 

بیت ها را ساده و زیبا کنم

 

کاش میشد برگ برگ بیت را

 

سرخ تر از واژه رویا کنم

 

کاش میشد با کلامی سرخ و سبز

 

یک دل غمدیده را تسکین دهم

 

کاش میشد در طلوع یاس ها

 

به صنوبر یک سبد نسرین دهم

 

کاش میشد با تمام حرف ها

 

یک دریچه به صفا را وا کنم

 

کاش میشد در نهایت راه عشق

 

آن گل گمگشته را پیدا کنم

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد